Great Expectations
Great Expectations ، پیپ هفت ساله ، زندگی محقر و فروتنانهای را در کلبهای روستایی ، با خواهری بدخلق و سختگیر و شوهر خواهرش «جو گارگِری» آهنگری پرتوان اما مهربان و نرمخو ، میگذراند.
او که روزی برای سر زدن به قبر مادر و پدرش به گورستان میرود ، به طور اتفاقی با یک زندانی فراری محکوم به اعمال شاقه به نام «آبل مگویچ» روبرو میشود.
آن زندانی، داستانی ترسناک برای کودک سر و هم میکند تا او نانی برای رفع گرسنگی و سوهانی برای رهایی خویش از غل و زنجیری که به دست و پایش بستهاست، بیاورد. پیپ هم از روی ناچاری و هم از دلرحمی او را یاری میکند .
مدت زمانی از آن ماجرا میگذرد و پیپ کوچک، توسط زنی میانسال و ثروتمند موسوم به «میس هاویشام» (یکی از استادانهترین شخصیتهای خلقشده توسط دیکنز) اجیر میشود تا گهگاه برای همنشینی و سرگرمنمودنش پیش او بیاید .
هاویشام که در گذشتهای دور و به هنگام عروسی، معشوقش او را بیرحمانه ترک گفته، از آن زمان، به زنی دلسرد و انتقامجو بدل گشتهاست. او «اِستِلا» دخترکی زیبا ، اما گستاخ و مغرور را به فرزندی پذیرفته است تا به او بیاموزد که چگونه مردان را به بازی گرفته و بدینسان انتقام خویش را توسط او از مردان بستاند.
پیپ کوچک در آن خانه به استلا دل میبندد و تحت تأثیر توهینها و آزارهای دخترک، نخستین آرزوهایش مبنی بر ترک زندگی محقر و روستایی و زیستن چون نجیبزادگان، در او نقش میبندد . پیپ، سالها نزد جو گارگِری شاگردی میکند تا به عنوان یک آهنگر امرار معاش نماید اما اتفاقی زندگی او را دگرگون میکند.
حقوقدانی در لندن به نام «جَگرز» به او اطلاع میدهد که یک ولینعمت ناشناس ، هزینه تعلیم و تربیت او را برای رفتن به لندن و آموختن فرهنگ افراد متشخص ، متقبل شده و پس از آن ثروت کلانی به او خواهد رسید. به این ترتیب قهرمان نخست داستان ، روستا و شوهر خواهر دوستداشتنی خود را ترک میکند تا به آرزوهای بزرگ خویش که یافتن تشخص و لیاقت برای دستیابی به استلا است، برسد.
او در طول زندگی در لندن، بسیاری از آداب و رسوم زندگی شهری همچون طرز رفتار، لباس پوشیدن و مشارکت در انجمن اشخاص فرهیخته و با فرهنگ را میآموزد و استلای محبوبش نیز که اکنون مردان زیادی خواهان او هستند، با تجاربی مشابه، دست و پنجه نرم میکند .
پیپ اینبار به استلا اظهار عشق میکند ولی استلا به او میگوید که لیاقت عشق پیپ را ندارد و به «بنتلی درامل» ، مردی پستفطرت ، دلبستهاست . پیپ که همیشه خانم هاویشام را ولینعمت مرموز خود میپنداشته، در پایان به این موضوع پی میبرد که ولینعمتش «مگویچ» همان زندانی فراریست که در کودکی یاریش داده بود .
او همچنین درمییابد که مگویچ پدر استلا است. اما زمانی این راز برملا میشود که مگویچ طی یک درگیری دستگیر و زخمی شده و در بستر مرگ افتاده و تمام اموالش توسط دولت ضبط شدهاست. از طرفی استلا نیز با درامل ازدواج کرده و بدرفتاریهای بسیاری از او دیدهاست.
پیپ که به هیچیک از آرزوهای خود نائل نمیآید ، به کلبه محقر روستایی خود پیش جو بازمیگردد . هرچند دیکنز تصمیم داشت تا پیپ را در رسیدن به استلا عاقبت ناکام گذارد و داستان را به صورتی غمانگیز به پایان برساند ، اما به توصیه دیگران پایان آنرا با درس گرفتن استلا از شکستهای زندگی و بازگشتش به نزد پیپ، تغییر میدهد تا به مذاق خوانندگان آن زمان خوش بیاید .